آخرین بهمن قرن
دلم میخواهد در سکوتی محسوس و تاریکی ای مبهم که سرمایی استخوان شکن در هوا حاکم است به استقبال آخرین فصل از زمستان قرن بروم و در کنجی بسیار دور افتاده با او خلوت کنم ، من و زمستان … زمستان بلد است که عاشقانه های شتاب زده ای که در پاییزی شعله اشان را در قلبم روشن کردم ، با مخملی سفید که یخ میزند و تکه های براق از لابلایش چشم را میگیرد خاموش کند و بمیراند!
زمستان با آمدنش به من یاد آور میشود که همه می آیند و هرچقدر هم که مارا عاشق کنند و آتش ذوق و محبت را در وجودمان روشن کنند، در آخر میروند و چیزی جز سرمایی با تن پوشی از برف در قلبمان به جای نمیگذارند …
همین و دگر هیچ
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط پهلوانی در 1399/11/29 ساعت 07:49:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید