آخرین بهمن قرن

دلم می‌خواهد در سکوتی محسوس و تاریکی ای مبهم که سرمایی استخوان شکن در هوا حاکم است به استقبال آخرین فصل از زمستان قرن بروم و در کنجی بسیار دور افتاده با او خلوت کنم ، من و زمستان … زمستان بلد است که عاشقانه های شتاب زده ای که در پاییزی شعله اشان را در قلبم روشن کردم ، با مخملی سفید که یخ میزند و تکه های براق از لابلایش چشم را می‌گیرد خاموش کند و بمیراند!
زمستان با آمدنش به من یاد آور می‌شود که همه می آیند و هرچقدر هم که مارا عاشق کنند و آتش ذوق و محبت را در وجودمان روشن کنند، در آخر می‌روند و چیزی جز سرمایی با تن پوشی از برف در قلبمان به جای نمیگذارند …
همین و دگر هیچ

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.