شعر مهدوی
گفتم شبی به مهــدی، بردی دلم ز دستم
من منتظر به راهت، شب تا سحر نشستم
گفتا: چکـــار بهــــــتر از انتــــظار جانـــــان؟
من راه وصــــل خود را بر روی تــــو نبستم
گفتـــم دلــــــم نــدارد بیتو قــــــرار و آرام
من عُقـــدۀ دلم را امشـــب دگـر گسستم
گفتا: حجــــاب وصـلـم باشد هـــــوای نفست
گر نفس را شکستی، دستت رسد به دستم
گفتم: ببخش جـــرمم، ای رحمـــت الهی
شرمنـــدۀ تو بودم، شرمنــــدۀ تو هستم
گفتا: هــــزار نوبت از جــرم تو گذشتــــم
پــروندۀ تو دیدم، چشــــمان خود ببستم
گفتا: مبــاش نـــومیـد از خـــانۀ امیــــدم
من کی دل محبّ شـرمنده را شکستم؟
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط پهلوانی در 1395/02/09 ساعت 10:28:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1395/02/11 @ 04:24:20 ب.ظ
مدرس [عضو]
خدایا به ما علم با عمل ، عمل با خلوص و خلوص با شئور عنایت فرما
زیر سایه مولا عاقبت بخیر باشید
التماس دعای ویژه
1395/02/10 @ 01:12:06 ق.ظ
سلام عزیزم بسیار عالی بود خدا قوت
.
من برای آمدنت ای تک سوار گل دل را پر پر
قران به سر گرفته فریاد کنان باز نوحه سر می کنم
اشک چشمم اگر کم است برایت دلم را آب میکنم . . .